.. هَمــ آغوشـــ🤍🪐🫀 .. ←پارت۲۱۴→
باترس ولرزقدم اول و برداشتم وازپله اول پایین اومدم...می خواستم ازپله دومم بیام پایین که یهونمی دونم چی شدوپاشنه پام به کجاگیرکردکه تعادلم وازدست دادم وپاهام رفت روهوا...این دفعه دیگه قطع به یقین میفتم زمین وکتلت میشم...هیچ انتظاریم ازکسی نداشتم که بَت مَن بازی دربیاره وبیادنجاتم بده...چشمام وبستم منتظرموندم که باکله بخورم زمین...حداقل اینجوری قیافه های رفیقای پوریا و محرابونمی بینم که دارن مسخره ام می کنن...خاک توسرخرم کنن که بااون همه دقتی که توپایین اومدن ازپله هابه خرج دادم، بازم دارم پخش زمین میشم...وای خدایا لباسام پاره پوره نشه؟!!ای خاک توگورم کنم ایشاا...!!!خودم سنگ قبرخودم وبشورم...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حاالاین آقای بتمن کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای مشکی ارسلان که ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنار محراب وایساده بودوزل زده بودبهم...پس وقتی ارسلان جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جز پوریا!!!
بافکرکردن به این که پوریا بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو ولم نمی کرد!!خب آقای بتمن،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملا ازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به خاطراینکه داداش نیکوعه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی ارسلان گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم توماشین...عصبی به پوریا اشاره کردوادامه داد:کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
محرابو پوریا ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه پوریا من وگرفت ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلا خودِ پوریا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
پوریا اخمی کردوبه ارسلان که حالا پشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقا پوریا...اسمشم ارسلانه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
خدایی دیگه هیچی نمونده بودکه سرم بازمین برخوردکنه که دستی دورکمرم حلقه شدومن وکشیدتوبغل خودش...
وای خدایاشکرت...نزدیک بودجلوی همه خیط بشما!!!!خدایاخیلی مخلصم که نذاشتی شب عروسی بهترین رفیقم بالباسای پاره وپوره برم دنبال ماشین عروس!!حاالاین آقای بتمن کی بود؟!
چشمام وبازکردم ونگاهم روی چشمای مشکی ارسلان که ازعصبانیت سرخ شده بود،افتاد...بااخم غلیظی روی پیشونیش کنار محراب وایساده بودوزل زده بودبهم...پس وقتی ارسلان جلوم وایساده واونجوری عصبانی بهم خیره شده،شخص مذکورکسی نمی تونه باشه جز پوریا!!!
بافکرکردن به این که پوریا بغلم کرده،قیافه ام مچاله شد...بی شعورعوضی هیزمحکم من وتوبغلش گرفته بودو ولم نمی کرد!!خب آقای بتمن،من ونجات دادی دیگه بسه!!ولمون کن بذاربریم به کاروزندگیمون برسیم...
به سختی خودم وازبغلش بیرون کشیدم ولی هنوزم دستاش دورم بود...توچشماش خیره شدم وگفتم:ببخشید...
چشماش خیره خیره نگاهم می کردن...لبخندمحوی زدوحلقه شل وشل ترشد...کاملا ازآغوشش بیرون اومدم وبااخم غلیظی روی پیشونیم گفتم:مرسی...
خدایی این مرسی من ازهزارتافحشم بدتربود...حقشه پسره چلغوزهیز!!!این همه به خاطراینکه داداش نیکوعه،مراعات کردم ولی انگارنه انگار!!!هرچی می گذره پرروترو وقیح ترمیشه...
روم وازش برگردوندم ونگاهم به نگاه عصبی ارسلان گره خورد... خیلی سریع نگاهش وازم دزدیدوزیرلب غرید:من میرم توماشین...عصبی به پوریا اشاره کردوادامه داد:کارت تموم شدبیا!!!
ورفت...
محرابو پوریا ورفیقاش متعجب زل زده بودبهم...خب چیه؟!مگه تقصیرمن بودکه پوریا من وگرفت ونذاشت بیفتم؟!!کاش کمکم نمی کردومیذاشت بیفتم خبرمرگم،مخم بخوره به زمین ضربه مغزی بشم بمیرم!!!والا...اصلا خودِ پوریا چرا اینجوری نگاهم می کنه؟!
پوریا اخمی کردوبه ارسلان که حالا پشتش به مابودوداشت به سمت ماشین می رفت،اشاره کردوگفت:این پسره کی بود؟!
عصبی گفتم:این پسره اسم داره آقا پوریا...اسمشم ارسلانه!!خیلیم آقای محترم وباشخصیته...
۱۲.۹k
۱۴ آذر ۱۴۰۱
دیدگاه ها (۸)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.